حکایت "دانای راز"
مولوی در مثنوی میگوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی میگذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفتهیی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربهییچند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بركف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بیآنكه فرصتی دهد، او را ضربهباران كرد. مرد، بهناچار، روی بهگریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربهزنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین میفرستاد و بیتابی میكرد:
بانگ میزد، ای امیر آخر چرا
قصدِ من كردی، چه كردم مرترا؟
شوم ساعت كه شدم بر تو پدید
ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید
میجهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا، آخر مكافاتش تو كن
بقیه در ادامه مطلب